مرحوم غلامحسین خان سگوندرحیم خانی
مرحوم غلامحسین خان فرزندجهانشاه میباشدکه به غلام جهانشاه معروف است.
غلام جهانشاه بعدازاینکه فاضل خان ایلخانی فوت میکند ریاست طایفه سگوند
رحیم خانی رابه عهده میگیرد
طبق مدارکی که دردستمان میباشد درسالهای 1307 وقبل ازآنکه معلوم نیست
چندسال قبل ریاست باغلام جهانشاه بوده
وی درتمامی جنگ های سگوند حضورداشته ورشادتهاودلاوری هایش زبان زدخواص
عام بود وحتی روایت شده است که درسن خیلی کم حدود 14 سالگی دریک جنگ
حضورداشته...
مهمترین جنگهایی که حضورداشته جنگ بامردمان شیخ خزئل وجنگ آهودشت و...
دریکی ازجنگ های سخت غلام جهانشاه هردوپایش مورداصابت تیر دشمن قرار میگیرد
ودر بیابان تک وتنها میماندبادو پای مجروه ولی ناامید نشده وبا آن حال به راه خود ادامه
میدهدحدودتقریبی 30 الی 40 روز دربیابان میماند تمام افراد ایل سگوندباناپدید شدن
غلام درجنگ به دنبالش میگردندولی پیدایش نمیکننداین موضوع باعث ناراحتی هم
قطارانش میشودوناامیدشده و به خانه برمیگردند وبرایش مراسم فاتحه خوانی
{پُرس} میگیرندومطمئن میشوند که به رحمت خدارفته ولی برخلاف نظراهالی ایل بزرگ
سگوند غلامحسین خان زنده است ولی مجروه بعدازگذشت این روزهای سخت
یک قافله {کاروان} عرب زبان با غلام خان برخورد کرده وبا ناامیدی وی راباخود به همراه
میبرند تابه اولین روستایی که درپیش رو دارند تحویلش بدهندوبعداز آن به راه خود
ادامه دهند،دربین راه قافله ایستاده و جلو نمیروندوسکوت کردندوحرفی نمی زنند
غلام خان با آن حال بدی که داشت پرسید:چرا ایستاده اید وجلونمیرویید رئیس
آن قافله گفت:که میترسیم کمی جلو تر راه زنها قارتمان کنندغلام باشنیدن
این حرف و با آنکه هردو پایش مجروه بودونمیتوانست راه برود وخون زیادی از دست
داده بود به رئیس قافله گفت نترسید بروید جلو من با شما هستم آن مردعرب
باشنیدن این حرف متعجب شد وگفت: شماکی هستید که با این حال این چنین
حرف میزنی زمانی که خودش رامعرفی میکند به اومیگویید{استاهل}احسنت،آفرین
من نام شماروشنیدم و،وجودش روهم داری قافله حرکت میکند وبه اولین روستا
میرسدازقضا مردمان این روستا عرب زبان و ازبستگان غلام خان میباشند
چون مرحوم غلام پدربزرگش{مادری} ازشیخ های چنانه بوده است زمانی که خبرمیدهند
قافله ای در راه است که غلام جهانشاه درآن است میفهمند غلام خان زنده است
وبا شادی به جلوی قافله می آییندومردمان آن روستا غلام رابه خانواده اش تحویل
داده بعدازخوب شدن زخم های غلام خان،ازوی سئوال میکنند که چگونه
دربرابرگرسنگی وتشنگی وآن حیوانات وحشی جان سالم به دربردی ودرجواب
میگویید: هروقت گرسنه میشدم سینی {مَجمَه} پُرازبهترین غذاها دربرابرم ظاهر میشود
وسیرمیخوردم بعد آن سینی ناپدید میشود و دربرابرحیوانات وحشی هم با یک تکان دست
تمام حیوانات فرارمیکردند و حتی روزی بعدازخوردن غذا درزیر درختی خوابم
برد،و زمانی که بیدارشدم متوجه یک مار افعی بسیاربزرگ دربالای
سرم شدم که داشت لانه پرنده هاراجست وجو میکرد که هرکدام پرنده و جوجه ای درآن داشتن را بخورد تعجب اینجاست که چگونه با من کاری نداشته با این
زخم ها وبوی خون
به پایان میرسانم این داستان را با این جمله که {{ تانباشدامرحق برگی نیفتد از درخت}}
اگرچه مردان قبیله ام نیستند ام اما تفنگ پدری هنوز درکُنج خانه باقیست...
ودرنهایت مرحوم غلامحسین خان رحیم خانی درسال 1344 در روستای چیچالی غلام خان
دارفانی راوداع گفت ودرقبرستان جریه سید احمد دفنش کردند
روحش شاد ویادش گرامی...
|